روایت دردناک کارتن خوابی که از آلمان فوق لیسانس دارد

ساخت وبلاگ
<a href=روایت دردناک کارتن خوابی که از آلمان فوق لیسانس دارد" />

تا قبل از دیدن عکس کارتن‌خواب شدن امانوئل ابوئه، بازیکن سابق آرسنال در رسانه‌ها، باورم نمی‌شد یکی از زندگی خوب یا حتی معمولی یکباره برای تامین یک وعده غذای گرم لنگ شود. اگر امروز ابوئه را نمی‌دیدم حتما شک می‌کردم به حرف‌های کسی که می‌گوید فوق‌لیسانس اقتصاد سیاسی از آلمان دارد و زبان انگلیسی و آلمانی را مثل بلبل حرف می‌زند. داستان رضا همین‌قدر که برایم سخت‌باور بود، همان‌قدر هم راحت پذیرفتم. وقتی گفت حدود یک میلیارد پول بلوکه شده در بانک آلمان دارد از شما چه پنهان شک کردم راست بگوید، وقتی گفت احتمالا این پول خورده شده شکم بیشتر شد. بلافاصله گفتم: اسمت چیست؟ در دانشگاه آلمان اسمت هست؟ بلافاصله و با جدیت گفت هست، حتما هست. در بین جملاتش در این مصاحبه سعی می‌کرد از اصطلاحات و نقل‌های آلمانی زیاد استفاده کند شاید می‌خواست نشان بدهد راست می‌گوید و شاید هم یادگار آن سال‌هاست. زیر یک پل در شهرری میهمان رضا شدیم تا زندگی عجیبش را بشنویم و ثبت کنیم. تا شاید یکی بشنود و دست رضا را بگیرد. شاید...



روایت اول : یک اتفاق
غلامرضا خلیلی هستم متولد 1341 و حدود 56 سال دارم. در30 سالگی یک اتفاق برای خانواده‌ام افتاد و متاسفانه چند نفر را از دست دادم و همین موضوع باعث شد از ایران بروم.
قبل از این ماجرا، طلا را آب می‌کردم و می‌ساختم و به زرگرهای کرج و گوهردشت می‌فروختم و پخش می‌کردم و اکثر طلافروشی‌ها من را می‌شناختند تا اینکه این اتفاق افتاد و در تصادف ماشین 13 نفر از اعضای خانواده‌ام (دو خواهر، 9 خواهرزاده‌ و دامادهایمان) را از دست دادم و تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم، حتی نامزد هم داشتم، اما نامزدی را به‌هم زدم و از ایران خارج شدم.

تصمیم گرفتم به آلمان بروم. در آن زمان یعنی سال 72 در سفارتخانه آلمان، ویزا می‌فروختند و اصلا به همین خاطر هم بود که آلمان را انتخاب کردم، 185 هزار تومان دادم ویزای آلمان را خریدم، یعنی پول و پاسپورت را به آقایی دادم و بعد از 20دقیقه او از سفارتخانه بیرون آمد و گفت ویزای تو از 15 روز بعد شروع می‌شود و من هم هرچه داشتم فروختم و درنهایت در تاریخ 21 مهرماه سال 72 مستقیم از تهران به فرانکفورت پرواز کردم.

به آلمان که رسیدم و خواستم از فرودگاه خارج شوم، نخستین سوالی که برایم پیش آمد این بود که من اینجا چه می‌خواهم؟ چه‌کار می‌کنم؟
در فرودگاه آلمان هر هواپیمایی که فرود می‌آید همانجا پشت میکروفن اسم کشور را اعلام می‌کنند: «هواپیمای ایرانی به زمین نشست» و همین موضوع سبب می‌شود تاکسی‌هایی که زبان فارسی بلد هستند به در‌های خروج فرودگاه بیایند. مثلا اگر میکروفن اعلام کند هواپیمای ترکیه به زمین نشست، تاکسی‌هایی که ترک‌زبان هستند به استقبال مسافران می‌آیند.

من ابتدا «زبان» بلد نبودم و متوجه نشدم پشت میکروفن چه گفته شد و وقتی رفتم بیرون، دیدم آقایی بهم گفت: «خیرمقدم، هرجا تشریف می‌برید برسونمتون.» از خوشحالی بغلش کردم و حتی گفتم تو را خدا رسانده چون من اینجا کسی را ندارم و فقط ویزا خریدم و آمدم.

با همان راننده تاکسی دوست شدم. او گفت: «مشکل اول تو اینجا زبان است، تا روزی که زبان آلمانی را یاد نگیری جذب اجتماع نمی‌شوی و حتی نمی‌توانی در این شهر کار کنی، پس سعی کن زبان را یاد بگیری، حتی اگر هم بخواهی ادامه تحصیل بدهی باز هم باید زبان بلد باشی و این نکته را هم درنظر بگیر که اینجا برای درس خواندن مرزی وجود ندارد.»

او راست می‌گفت، آنجا حتی اگر 90 سالت هم باشد و بخواهی ادامه تحصیل بدهی کنکور و مشکلاتش سر راه نیست و فقط کافی است زبان بلد باشی، خودشان راهنمایی‌ات می‌کنند به دانشگاه و بعد رشته‌ای را که دوست داری می‌خوانی.
سیمور ایرانی...
ما را در سایت سیمور ایرانی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمد وحدت simor بازدید : 149 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1396 ساعت: 19:40