داستانی با دنباله ی تور دار !

ساخت وبلاگ
قسمت نخست
پدر شیشه های ودکا را به مغازه روبرویی پس می دهد. حوالی یازده شب مرد شکم گنده خیکی کنار در پارکینگ ، دهانم را با دستش می گیرد. از ترس می خواهم فریاد بزنم. قدم به بیضه هایش هم حتی- که زیر شکمِ فربه‌ش پنهان است و گویا نتوانسته آن را جز در آینه ببیند - نمی رسد. مرا به گوشه ی دیوار موربی هُل می‌دهد، همچنان‌که دستش بر دهانم چفت شده و به علامت هیس خط و نشان می کشد، سایه‌ی مردی از دور می رسد. چه خوب! حتما پدرم است. احساس آرامش تمام وجودم را فرا می گیرد و آن سایه روبرویم قرار می گیرد. او مردی با دندان زنگ زده است. نفس‌م بند می آید. تا مرد خیکی حواسش پرت می‌شود، فرار می کنم. دو مرد می خندند و امتداد مسیرم سیاهی ناتمامی است که خیالِ تمام شدن ندارد. پدرم چرا نیست؟ به پشت نگاه می‌کنم. نیست. باز می‌دوم و پیدایش می‌شود. پایش را بغل می کنم که عصبانی می شود. او را، آرام در حال صحبت با راجر، کنار مغازه، می یابم. چیزی نمی پرسد. مچِ دستش را محکم می گیرم. دستم را نمی گیرد و حالم گرفته می شود. به خانه می رسم و مادر بی هیچ صدایی به سمتِ در می آید و از بُهت و هَراس من جویا نمی‌شود. به اتاق می روم و پنجره را باز می کنم. از کمد هاتاچی را در می آورم. تویش را پر از خمیر می کنم و با سوزن، مثلثی رویش می کشم. پدر درون اتاق می آید.
- ساچا، شام؟
- سیرم.
در را می بندد. مادر وارد اتاق می شود.
- چی توی دستته؟
- هاتاچی.
می‌آید تو که هاتاچی را بگیرد.
- لطفا مامان!
هاتاچی را بالای کتابخانه می گذارد و دو دستم را محکم با یک دست می‌گیرد و به سمت دستشویی می رود. دستانم را محکم همراه شوینده به هم می‌سابَد. چهره‌اش خشن است.
شیر آب را می بندم و روی مبل می نشینم. بعد بالای کتابخانه می روم و هاتاچی را داخل کمد مخفی می کنم.
سیمور ایرانی...
ما را در سایت سیمور ایرانی دنبال می کنید

برچسب : داستانی, نویسنده : محمد وحدت simor بازدید : 113 تاريخ : چهارشنبه 19 مهر 1396 ساعت: 4:30